دلم به ناگه تکان سختی خورد… بیآنکه بدانم و بخواهم، به آن تابستان داغ سال ۶۷ پرتاب شدم. دوباره آن حس غریب از دوردستِ تاریخ برخاست و بر جانم نشست، حسی غریبانه میان رفتن و ایستادن، چیزی میان مرز اشک و خنده، میان غرور و شکستن، میان فریاد و دم فروبستن. میان گفتن و نگفتن!!!
آری خیلی دلم میخواست توانِ توصیفِ خویشتن را در آن برزخ می داشتم… اما مستأصل بودم. از درون، آواری از هر آنچه در ذهن داشتم. بر من آوار شده بود… من مانده بودم با آهی سرد در آن هوای گرم… به درازایِ یک عمر حسرت که امروز دوباره تاریخ برایم تکرار می شد…
میپرسیدم از خود، از تو از او، از زمانه:
که این حس دوگانه از کجاست؟ من که سال ها از خاکریزها دور بودم!!! و فراموش کرده بودم بوی دود و آتش و باروت و خون را…
کدام نیرو بود که مرا همزمان، به گریه و لبخند میکشاند؟ ولی در میانه ی راه گریه و خنده رهایم می کرد، شاید از آنجا بر می خاست که ما، نه جنگ را میخواستیم، نه صلح و نه تحقیر را. ما به زندگی عادی و روزمره مشغول بودیم و شاید جنگ و دفاع را فراموش کرده بودیم، به یکباره دوباره جنگ آمد و ما دوباره مدافع شدیم و دفاع را بخوبی فهمیدیم، اما من هرگز نفهمیدم تحمیلِ صلح و صلح تحمیلی را …
امروز دوباره همان حسِ دوگانه، همان غوغای مبهمِ اشک و لبخند، غرور و غربت، شادی و شرمساری در جانم پیچید. و مرا با خود برد و از خود بیخود نمود…
*تو گویی آن روز به امروز آمده بود!!! و من میزبان دیروز بودم ، همهچیز در من با قهقه میگریست!!…*
و من، خاموش، در بهتِ تمامِ تاریخ و زمان های از دست رفته، فرو رفته بودم. و می دیدم که دوباره آن مردم خسته از جنگ، آتشبس را جشن می گرفتند، و کمی آن طرف تر می دیدم، مردمی که صدای هق هق آنها به عرش می رسید و گوش فلک را کر کرده بود… ولی از جهان بیرون همه نسبت به ما بی تفاوت بودند و ما تنها بودیم
و من؟ جا مانده از نسل دیروز!!! مانده بودم با تنهایی خود و این دو چشمی که در یاد گذشته بر گذشته خویش می گریست و بر دوستان شهید لب خند می زد…
با دلی که هنوز در ارتفاعات سرد و خونینِ غرب، در سنگرهای سوختهی جنوب، در کنار شهیدانِ بیکفن، جامانده بود. از او پرسیدم که در این برهوت چه می کنی، خندید و گفت تو غریبه اینجا چکار داری، برو دنیای شما هنوز رو به راهست، برو … برگشتم اما و
اما در درونم صدایی بلند بود که میگفت: برای مردمی که جنگ را دوست ندارند، برای مردمی که تفاوت دفاع و تهاجم را نفهمیدند، تو هم امروز لطفاً خاموش باش…لب فرو بند و در خویشتن خویش بیصدا بسوز و بمیر..
ما از جنگ، زخم تن و رنج روح داشتیم؛ ولی همزمان، دفاع هنوز برایمان معنای شرافت دارد. *گرچه پایان جنگ، ما را از رنج، نجات میداد، اما تو گویی شرافت ناتمام میمانْد. احساسِ “تمام نشدن آنچه باید به پایان میرسید” یا “پایان یافتن چیزی که هنوز معنا داشت”* این دوگانگی در شعله ور نمودن ما نقشی بی وقفه را بازی می کرد و زبانه های آن، درونمان را به آتش می کشید و توانی برای بر هم زدن حتی دست ها برای کف زدن و ایستادن برای پایان جنگ نداشتیم و از حنجره ی بغض گرفته هم فریادی از شادی بیرون نمی آمد ما بودیم و بهت و ناباوری…
آن روز عقل میگفت: دیگر توانِ ادامه نیست، مردم خستهاند، منابع ته کشیدهاند، باید به جنگ پایان داد. اما دل زمزمه میکرد و رضایت نمی داد: آیا فرجام خون اینهمه شهید، تنها همان بود؟ آری سوالی بی پاسخ برای همه کسانی که دل هایشان در خاکریز ها جا مانده بود هنوز باقیست…
در چنین بزنگاههایی، عقل و احساس در جدالی دائمی هستند و هرگز همصدا نمیشوند. یکی میخواهد بماند برای ساختن، دیگری میخواهد بجنگد برای تمام کردن… پیروز این نبرد شاید عقلانیتی بود در آن جام زهر قطعنامه ۵۹۸ و آن احساس شرمساری در مقابل عظمت و فداکاری ملتی بزرگ در هشت سال دفاع مقدس از زبان و کلام امام امت… که همه بدون یک کلام اضافه باور کردیم که راه درست همین است که امام فرموده… و *امروز من در ازدحامِ لبخندها، بهدنبال گریهی خود میگشتم.بر لبهی پرتگاه! تاریخ، با چشمی اشکبار* شاید بیابم کلامی از امامی دیگر که تسکین دهد مرا…
شاید این آتشبس، باز بهای سنگینی از عزت ملی است که باید ساکت باشیم و سکوت اختیار نماییم.
امروز، همزمان در دو زمان ایستادهام:
در کنار رادیوی کوچک خانهمان در تابستان ۶۷، و کنار موبایل خاموششدهام در تابستان ۱۴۰۴. آنروز اشک ریختم، امروز… فریاد در دلم شکسته است
. با این حال چند باره می گویم در جنگ گفتم و در صلح هم تکرار می کنم:
*اگر جنگ، آزمون شجاعت ملت است*
*صلح نیز، آزمون صداقت حاکمان است*
به دوران صلح و صداقت حاکمان، سلامی دوباره می کنم.
علی میرزا صالحی
*۳ تیرماه ۱۴۰۴*