من، علی طاهری، شاید فعال اقتصادیام، شاید هم فقط فعالم. در این استان، اگر ساکت بمانی، فراموشت میکنند. سالهاست جدی نوشتم، دقیق گفتم، مستند حرف زدم — اما هر بار خندیدند و گفتند: «بابا طاهری شوخطبعه!»
پس با خودم گفتم اگر قرار است حرفهای جدی را شوخی بگیرند، بگذار اینبار شوخی بنویسم تا شاید کمی جدیتر گرفته شوم.
در اداره، همهچیز ظاهراً مرتب بود: مدیرکل قانونمدار، معاونان کوشا، جلسات منظم با چای و بیسکویت. فقط یک چیز کم بود — قانون. نه که نباشد، چرا… بود، اما مثل مهمانی مؤدب در گوشهای نشسته بود و کسی دیگر برایش فنجان چای نمیریخت.
مدیرکل مردی بود شریف و قانوندوست. هر روز میگفت: «من با ترک تشریفات مخالفم. خط قرمز من بی قانونی است.» اما هنوز جملهاش تمام نشده بود که از بالا تماس میگرفتند؛ از همان بالا، جایی که همیشه آسمانش روشنتر است. با لحنی پدرانه میفرمودند: «آقای مدیر، عزیزم، پروژه خیری آمده، زودتر کار رو راه بنداز، وقت نیست برای تشریفات!»
و مدیر، میان قانون و مصلحت، آهی میکشید و میگفت: «در خوزستان، حتی تشریفات هم طاقت ماندن ندارد.»
مجمع خیرین هم روزی نماد عشق و ایمان بود، اما حالا بیشتر شبیه شورایی شده بود برای تقسیم پروژهها با نیت خیر!
خیرین میآمدند با نیت خالص و لبخندهای درخشان، و تا مدیر فرصت میکرد بگوید «قانون باید طی شود»، یکی از آنان با مهربانی میگفت: «آقای مدیر، تشریفات رو ول کن، خیر رو بچسب! قانون خوبه، ولی ما خیرتر از قانونیم!»
و بلافاصله صدای کفزدنها بلند میشد. کسی نمیدانست این کف برای ساخت مدرسه است، یا برای ساختن راهی تازه دور از قانون.
در این میان، خبر رسید که مسئولی کشوری قرار است سری بزند. همه خوشحال شدند. مدیرکل گفت: «بالاخره کسی از مرکز میآید که درد ما را بفهمد!»
روز موعود رسید. هیئت عالیرتبه وارد شد، با کت و لبخند و عطر مصممِ پیشرفت. از همه چیز بازدید کردند: از تابلوها، ماکتها و پروندهها. فقط مدرسهها را ندیدند، چون هنوز در مرحلهی تخیل اجرایی بودند.
در پایان، رئیس محترم با لبخندی ملیح گفت: «کار بسیار خوب پیش میرود، فقط سرعتش را بیشتر کنید. البته قانون هم باید رعایت شود، اما نه تا حدی که مانع پیشرفت شود!»
همه کف زدند. مدیرکل لبخند زد، اما زیر لب گفت: «در این استان، قانون یا مانع پیشرفت است، یا مانع مانعین.»
نمایندگان مجلس هم نقش خودشان را خوب بلد بودند. هر بار که انتخابات نزدیک میشد، از مدرسههای نیمهکاره بازدید میکردند، دست بر شانهی مدیر میزدند و میگفتند: «ما پشت شما هستیم!»
و راست هم میگفتند، چون معمولاً از پشت فشار میآوردند تا کار زودتر تمام شود.
میگفتند: «ببین آقای مدیر، این پروژه مردمیه، ما نمیتونیم بچهها رو معطل تشریفات بذاریم!»
و مدیر میگفت: «اما قانون…»
و یکی از نمایندگان با خنده جواب میداد: «ما قانونگذاریم، شما اجرا کن، ما بعداً درستش میکنیم!»
در استانداری هم اوضاع مشابهی بود. استاندار با لبخندی اطمینانبخش میگفت: «من همیشه از قانون حمایت میکنم، ولی فعلاً برای رفاه مردم، مجبوریم قانون رو کمی منعطفتر ببینیم!»
معاون عمرانی با اطمینان ادامه میداد: «ما ترک تشریفات نمیکنیم، فقط تشریفات رو خلاصه میکنیم!»
و من از دور نگاه میکردم به جلسهای که در آن همه قانونمدار بودند، اما هرکدام قانون را از زاویهی دلخواه میدیدند. قانونی که مثل جدول ضرب بود — هرکسی ضرب خودش را داشت.
ماهها گذشت. مدارس نیمهکاره ماندند، خیرین همچنان خیر بودند، مدیر همچنان در حال تفسیر خط قرمز خودش، و سازمان، مجلس و استانداری، هرکدام در حال صدور بیانیهی حمایت.
از بیرون، همه چیز عالی به نظر میرسید. خبرگزاریها نوشتند: «با حمایت همهجانبه، پروژههای نوسازی با سرعت در حال اجراست!»
اما کسی نگفت این سرعت، دقیقاً به کدام سمت است.
و من، علی طاهری، هنوز همان تماشاگر خندانم. میدانم در این استان، اگر بخواهی حرفت شنیده شود، باید با لبخند بگویی — نه از ترس، بلکه از ادب. چون در خوزستان، حقیقت را یا باید فریاد زد، که کسی نمیشنود، یا با لبخند گفت، تا شاید کسی فکر کند شوخی است و گوش دهد.
من جدی گفتم، خندیدند. حالا شوخی میگویم، شاید جدی بگیرند.
و مینویسم، نه برای تغییر، بلکه برای ثبت خندههای تلخی که زیر خاکستر قانون جا ماندهاند.
شاید روزی تاریخ بخندد، اما بداند که ما، در میان بازیها، سعی کردیم نوسازی کنیم — حتی اگر فقط نوسازیِ لبخندمان باشد.
و این داستان، اگر بودم، شاید باشد.
علی طاهری
فعال اقتصادی حوزهی عمرانی
















